ترجمه اشعار عربى
ابو العتاهيه گفت :
در سايه كاخ هاى بلند، بدان گونه كه آن را سلامتى مى دانى ، زيست كن ! و صبحگاهان و شامگاهان ، آن چه را كه مى خواهى ، برايت بياورند. اما به هنگام مرگ كه نفس هاى تو، به تنگنا مى افتد، به يقين مى دانى كه در اسارت فريب بوده اى .
ترجمه اشعار عربى
عاصمى گفت :
در آرامش باش ! كه در دنيا، كريمى نيست كه كوچك و بزرگى به او پناه برند. سر منزل بزرگى ، همدمى ندارد و سرآمدان را ياورى نيست .
ترجمه اشعار عربى
شريف رضى گفت :
بر سر زمين آنها ايستادم ، كه به دست بلا ويران شده بود. گريستم تا اين كه مركب به فرياد آمد و همراهان در نكوهش من به فرياد آمدند. نگاه برگرداندم و از آنگاه كه چشم از ويرانه ها برداشتم ، دل مشغول شد.
ترجمه اشعار عربى
از ابن بسام :
بر سرزنش كسانى صبر كردم ، كه اگر تو را نمى ديدند، سخنى نمى گفتند. و در راه تو، با كسانى نرمى كردم ، كه نرمشى ندارد. اگر تو نبودى ، نمى دانستم كه : اينان ، هستند. بر اين روزگار باد آنچه شايسته اوست ! چه بسيار حقوق پا بر جاى تو را كه تباه كرده است ! اگر به راستى ، روزگار، انصاف مى داشت . تو را بلندى مى داد و نعل كفش تو را از زر مى ساخت .
ترجمه اشعار عربى
ديگرى گفته است : اى ديده ! تويى كه مرا به محبت او را دچار كردى . تازگى گونه اش ترا فريب داد و سختى دلش را از ياد بردى .
سخن حكيمان و دانشمندان ، مشاهير...
افلاطون گفت :
عشق نيرويى است كه از وسوسه هاى آز و صورت هاى خيالى هيكل طبيعى در انسان زاييده مى شود. در دلاور ايجاد ايجاد ترس مى كند و در ترسو دلاورى مى آفريند و هر كسى را به صفتى به ضد آنچه هست ، متصف مى دارد.
يكى از حكيمان گفته است : زيبايى ، مغناطيس روحانى است ، كه دلربائيش به خاصيتش باز بسته است .
ديگرى گفته است : عشق ، اشتياقى ست كه پروردگار، به موجودات زنده مى بخشد، تا با آن ، ممكن سازند، آن چه را كه براى ديگرى ناممكن است .
حكايات تاريخى ، پادشاهان و خلفاى اسلامى
صاحب كتاب (اغانى ) گفته است كه (علويه مجنون ) روزى كف زنان و پايكوبان ، به مجلس ماءمون در آمد و اين دو بيت مى خواند:
آنكس را دوست نمى دانم كه اگر بااو جفانكنم از من نرنجد. كه مشتاق سايه آن يارم كه اگر بر او كدورت ورزم ، همچنان با من يار باشد.
ماءمون و حاضران و خنياگران شنيدند و آن را در نيافتند. اما ماءمون را خوش آمد و گفت : اى علويه ! نزديك تر آى ! و باز گوى ! و او هفت بار باز گفت . پس ماءمون گفت : اى علويه ! اين خلافت بستان ! و چنين دوستى ، مراده !
حكايات متفرقه ، كوتاه و خواندنى
ابونواس گفت : به ويرانه اى درآمدم و مشكى پر از آب ديدم كه بر ديوارى نهاده بود. چون به ميانه ويرانه رسيدم ، مردى نصرانى ديدم كه سقا بر او خفته بود. سقا چون مرا ديد، بر پاى خاست و نصرانى بى هيچ شرمسارى ، بند شلوار خويش بست و مرا گفت : اى ابونواس ! در چنين حالتى از سرزنش كردن بپرهيز! چه ، تو او را به دوام در اين كار بر مى انگيزى . ابونواس گفته است : من مضمون اين مصراع شعرم كه مى گويد: (دع عنك لومى ! فان اللوم اغراء) (از سرزنش كردن من خوددارى كن ! كه سرزنش تو مرا بر مى انگيزد) را از او گرفتم .
حكايات تاريخى ، پادشاهان و خلفاى اسلامى
عمرو بن سعيد گفت : شبى در پاسدارخانه دربار ماءمون ، نوبت پاسدارى با من بود، كه با چهار هزار تن ديگر پاس مى داشتيم . در آن هنگام ، ماءمون را ديدم كه با غلام بچگان و زنان مزاح گو بيرون مى آيد. امّا مرا نشناخت و گفت : تو كه اى ؟ و من گفتم : عمروام ! - خدا به تو عمر دهد - فرزند سعيدم !- خدا تو را سعادتمندان سازد- نوه مسلم ام !- خدا تو را سلامت بدارد- پس گفت : از شب هنگام تاكنون تو دربار ما را پاس داشته اى . گفتم : نگهدارنده خداست يا اميرالمؤمنين ! و او بهترين نگهدارنده و نيك ترين بخشندگانست . ماءمون از سخن من لبخند زد و گفت :
رفيق روز نبرد تو، كسى ست كه در ميدان نبرد تو را يارى مى كند و به پاس سود تو، زيان مى بيند و گزندهاى روزگار را از تو دور مى سازد و براى خاطر جمعى تو، خود را پريشان مى دارد. آنگاه گفت : اى غلام ! چهار صد (درهم ) به او بده ! گرفتم و باز گشتم .
ماءمون از (يحيى بن اكثم ) از عشق پرسيد. يحيى گفت : رويدادهايى است كه آدمى را سرگشته مى دارد و تن را مى آزارد. (ثمانه ) كه در حضور داشت ، گفت : اى يحيى ! تو ساكت باش ! كه بايد يا از (طلاق ) بگويى ، يا محرمى كه در حال احرام شكار كرده است . ماءمون گفت : اى ثمانه تو از عشق بگو! ثمانه گفت : عشق همنشينى است كه ديگرى را باز مى دارد. دوستى چيره است و فرمان هايش جارى ست . تن و روان را در اختيار مى گيرد و دل خاطر را در تصرف دارد. عقل را زير فرمان خويش دارد. چنان كه اختيار خود را به او سپرده و از هر گونه تصرفى منع شده است . ماءمون او را آفرين گفت و هزار دينار بخشيد.
لطيفه ها، سخنان نغز و شيرين
در كتاب (حيوة ) از گفته ابن اثير(در كتاب الكامل ) نقل شده است ، كه در رويدادهاى سال 623 گفته است كه : ما همسايه اى داشتيم كه در دخترى (صفيه ) نام داشت و چون به پانزده سالگى رسيد، او را آلت مردى بر آمد و ريش دميد.
مؤ لف گويد: نظير اين رويداد، مطابى ست حمدالله مستوفى در كتاب (نزهة القلوب ) آورده است . كه يكى از مورخان نوشته است كه دخترى از مردم (قمشه )- از شهرهاى اسفهان - ازدواج كرد. اما، در نخستين شب زناشويى ، خارشى در مادگيش روى داد و از آنجا آلت مردى و دو بيضه ظاهر شد و مرد شد. و اين رويداد به روزگار خدابنده - الجالتو - بوده است .
خرید آسان و آسوده
سایت های مورد نیاز شما
اگر نیاز به اطلاعات مختلفی دارید به سایتهای زیر رجوع کنید.
۱۳۸۷ خرداد ۲۸, سهشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر