خرید آسان و آسوده

سایت های مورد نیاز شما

اگر نیاز به اطلاعات مختلفی دارید به سایتهای زیر رجوع کنید.

۱۳۸۷ خرداد ۲۷, دوشنبه

بخشی از مناجات نامه شیخ انصاری(قسمت دهم)

ای یافته و یافتنی، از مست چه نشان دهند جز بی خویشتنی؟ همه خلق را محنت از دوری است و این بیچاره را از نزدیکی، همه را تشنگی از نایافت آب است و ما را از سیرآبی.
الهی! همه دوستی میان دو تن باشد، سه دیگر در نگنجد، و درین دوستی همه تویی، من در نگنجم، گر این کار سَزارِ منست، مرا بدین کار نه کار، ور سزار تو است همه تویی، من فضول را به دعوی چه کار؟
الهی! از کجا بازیابم من آن روز که تو مرا بودی و من نبودم، تا باز بدان روز رسم میان آتش و دودم، اگر به دو گیتی آن روز من یابم پرسودم، ور بودِ خود را دریابم به نبودِ تو خشنودم.
الهی! ای داننده ی هر چیز و سازنده ی هرکار و دارنده ی هرکس، نه کس را با تو انبازی و نه کس را از تو بی نیازی، کار به حکمت می اندازی و به لطف می سازی، نه بیداداست و نه بازی.
الهی! نه به چراییِ کار تو بنده را علم، و نه بر تو کس را حکم، سزاها تو ساختی و نواها تو ساختی، و نه از کسی به تو، نه از تو به کس، همه از تو به تو، همه تویی و بس.
الهی! ترا آنکس بیند که ترا در ازل دید که دو گیتی او را ناپدید و ترا او دید که نادیده پسندید.
الهی! بر هزاران عقبه بگذرانیدی و یکی ماند، دل من خجل ماند از بس که ترا خواند.
الهی! به هزاران آب بشستی، تا آشنا کردی با دوستی و یک شستنی ماند آن که مرا از من بشوی تا از پس خود برخیزم و تو مانی.
الهی! هرگز بینما روزی بی محنت خویش؟ تا چشم باز کنم و خود را نبینم در پیش.
الهی! نصیب این بیچاره از این کار همه درد است، مبارک باد که مرا ازین درد سخت درخورد است، بیچاره آنکس که ازین درد فرد است، حقا که هرکه بدین درد ننازد ناجوانمرد است.
الهی! تو آنی که از احاطت اوهام بیرونی و از ادراک عقول مصونی، نه مُحاطِ ظُنونی، نه مُدرِکِ عیونی، کارساز هر مفتون و فرح رسان هر محزونی در حکم بی چرا و در ذات بی چند و در صفات بی چونی، تو لاله ی سرخ و لوءلوء مکنونی، من مجنونم تو لیلیِ مجنونی، تو مشتریانِ بابضاعت داری با مشتریان بی بضاعت چونی؟
ای خداوندی که در دل دوستانت نور عنایتت پیداست، جانها در آرزوی وصالت حیران و شیداست، چون تو مولی کراست چون تو دوست کجاست؟ هرچه دادی نشان است و آیینِ فرداست، آنچه یافتیم پیغام است و خلعت بر جاست.
الهی! نشنت بیقراری دل و غارت جان است، خلعت وصال در مشاهده ی جلال چه گویم که چون است؟
روزی که سر از پرده برون خواهی کرد دانم که زبانه را زبون خواهی کرد
گر زیب و جمال ازین فزون خواهی کرد یارب چه جگرهاست که خون خواهی کرد
الهی! نالیدن من از درد، از بیم زوال درد است او که از زخم دوست بنالد در مهر دوست نامرد است.
ای یادگارِ جانها، و یاداشته ی دلها و یادکرده ی زبانها، به فضل خود ما را یاد کن و بیادِ لطفی ما را شاد کن، ای قائم بهیادِ خویش و زِ هر یادکننده به یاد خود پیش، یاد تو است که ترا به سزا رسد ورنه از رهی ترا چه آید که ترا سزد؟
الهی! تو به یادِ خودی و من به یاد تو، تو بر خواستِ خودی و من بر نهادِ تو.
الهی! بقدرِ تو نادانم و سزات را ناتوانم، در بیچارگیِ خود سرگردانم و روز بروز بر سرِ زیانم، چون منی چون بود، چنانم و از نگرستن در تاریکی به فغانم، که بر هیچ چیز هستِ ما ندانند ندانم، چشم به روزی دارم که تو مانی و من نمانم، چون من کیست گر آن روز بینم، ور بینم جان فدای آنم.

هیچ نظری موجود نیست:

لینک باکس

اگر نیاز به شغل مناسب دارید برای یکبار هم که شده کلیک کنید، ضرر نخواهید کرد.